زیر لب میخوندم به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی

ساخت وبلاگ

"هما دارابی" همرزم پروانه فروهر ، که برای دخترانی که حکم غیرانسانیِ شلاق در ابتدای انقلاب، می‌گرفتند، گواهی پزشکی می‌داد که آنها مشکل روانی دارند تا شلاق نخورند. و امروز "رویا حشمتی" که زیر شلاق سرود می‌خوانَد.

در وبلاگم بیشتر شعر می‌نویسم اما این روایت رویا حشمتی را باید خانگی کرد . حتا مسلمان‌ها و افراد محجبه مثلِ آذر منصوری و حسین دهباشی، از شلاق خوردن رویا حشمتی انتقاد کردند.

روایت رسانه‌ها:

رویا حشمتی؛ روایت شلاق بر تن زنی که با دامن و پیراهن قرمز قدم می‌زد
زیر لب میخوندم به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی، شب سیاه ما سحر شود، تمام تازیانه‌ها تبر شود...

روایت رویا حشمتی از شلاق خوردن برای سرپیچی از حجاب اجباری واکنش‌های گسترده‌ای را در ایران برانگیخته است.
مازیار طاطایی، وکیل خانم حشمتی، به روزنامه شرق گفته است که او «یک اردیبهشت با حضور شبانه ضابطان در منزلش، بازداشت و تلفن همراه و لپ تاپش هم توقیف شد و ۱۱ روز را در بازداشت گذراند.»
به گفته این وکیل دادگستری رویا حشمتی نخست در شعبه ۱۰۹۱ مجتمع قضایی ارشاد به ۱۳ سال و ۹ حبس، پرداخت ۱۱ میلیون و ۲۵۰ هزارتومان جزای نقدی و تحمل ۱۴۸ضربه شلاق محکوم کرده بود، اما پس از اعتراض به این حکم، مجازات یک میلیون و ۲۵۰ هزار تومان جزای نقدی و ۷۴ ضربه شلاق برای او صادر شد.
روایت رویا حشمتی از شلاق خوردنش پس از بازنشر از سوی سپیده رشنو، نویسنده مخالف حجاب اجباری، بارها دست به دست شده است.
بنا به آنچه رویا حشمتی گفته ماموران امنیتی اصرار داشته‌اند که هنگام شلاق زدن روسری بر سرش کنند، اما او همچنان از پذیرش حجاب اجباری سر باز می‌زند و ضمن تحمل شلاق یکی از سرودهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» را می‌خواند.
بسیاری شجاعت خانم حشمتی را ستایش کرده‌اند.
روایت رویا حشمتی از تحمل شلاق
«امروز صبح از اجرای احکام تماس گرفتن برای اجرای حکم ۷۴ ضربه شلاقم. با وکیلم تماس گرفتم و با هم رفتیم دادسرای ناحیه ۷.
از گیت ورودی که رد شدیم حجابم رو برداشتم. وارد سالن شدیم. صدای فریاد و ضجه‌ی زنی از راه‌پله می‌اومد که داشتن میبردنش پایین. شاید داشتن میبردنش برای اجرای حکم...
وکیلم گفت رویا جان دوباره بهش فکر کن. اثراتی که شلاق میذاره تا مدتها می‌مونه باهات.
رفتیم شعبه‌ی ۱ اجرای احکام. کارمند شعبه گفت روسریت رو سرت کن که دردسر نشه. آروم و محترمانه بهش گفتم اومدم بابت همین شلاقم رو بزنید، سر نمیکنم.
تماس گرفتن و مامور اجرای حکم اومد بالا. گفت حجابت رو سرت کن و دنبالم بیا. گفتم سر نمیکنم. گفت نمیکنی؟! جوری شلاقت رو بزنم که بفهمی کجایی. برات یه پرونده‌ی جدید هم باز میکنم هفتاد و چهارتای دیگه‌م مهمونمون باشی. باز سر نکردم.
رفتیم پایین چند تا پسر رو بابت شرب خمر آورده بودن. مرد با تحکم تکرار کرد مگه نمیگم‌ سر کن؟ نکردم. دو تا زن چادری اومدن و روسری رو کشیدن رو سرم. باز درش آوردم و این کار چند بار تکرار شد. بهم از پشت دستبند زدن و روسری رو کشیدن رو سرم.
از همون پله‌هایی که زن رو برده بودن رفتیم طبقه‌ی زیر همکف. یه اتاقک بود ته پارکینگ. قاضی و مامور اجرای حکم و زن چادری کنارم وایساده بودن. زن خیلی واضح متاثر بود. چند باری آه کشید و گفت میدونم. میدونم.
قاضی معمم به روم خندید. یاد مرد خنزر پنزری بوف کور افتادم. روم رو ازش برگردوندم.
در آهنی رو باز کردن. دیوارای اتاق سیمانی بود. یه تخت ته اتاقک بود که دستبند و پابند آهنی به دو طرفش جوش خورده بود. یه وسیله‌ی آهنی شبیه پایه‌ی بوم نقاشی بزرگ با جای دستبند و پابند آهنیِ زنگ زده وسط اتاق، و یه صندلی و میز کوچیک، که روی میز پر از شلاق بود هم پشت در بود. یه اتاق شکنجه‌ی قرون‌وسطاییِ تمام‌عیار.
قاضی پرسید خانم حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ انگار که وجود نداره. جوابش رو ندادم. گفت خانم با شمام! باز جواب ندادم. مرد مامور اجرای حکم گفت پالتوت رو در بیار و رو تخت دراز بکش. پالتو و روسریم رو از پایه‌ی بوم شکنجه آویزون کردم. گفت روسریت رو سر کن! گفتم نمیکنم. قرآنت رو بذار زیر بغلت و بزن. و روی تخت دراز کشیدم. زن اومد و گفت خواهش میکنم لجبازی نکن. شال رو آورد و کشید رو سرم.
مرد از بین دسته‌ی شلاقهایی که پشت در بود یه شلاق چرم مشکی رو برداشت، دو دور پیچوند دور دستش و اومد سمت تخت.
قاضی گفت خیلی محکم نزن. مرد شروع کرد به زدن. شونه‌هام. کتفم. پشتم. باسنم. رونم. ساق پام. باز از نو. تعداد ضربه‌ها رو نشمردم.
زیر لب میخوندم به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی، شب سیاه ما سحر شود، تمام تازیانه‌ها تبر شود...
تموم شد. اومدیم بیرون. نذاشتم فکر کنن حتی دردم اومده. حقیرتر از این حرفان. رفتیم بالا پیش قاضی اجرای حکم. مامور زن پشت سرم می‌اومد و مراقب بود روسری از سرم نیفته. دم درِ شعبه روسریم رو انداختم. زن گفت خواهش میکنم سرت کن. سرم نکردم و باز کشید رو سرم. توی اتاق قاضی، قاضی گفت ما خودمون خوشحال نیستیم از این قضیه، ولی حکمه و باید اجرا بشه. جوابش رو ندادم. گفت اگر میخواید طور دیگه‌ای زندگی کنید میتونید خارج از کشور باشید. گفتم این کشور برای همه‌ست‌. گفت بله ولی باید قانون رو رعایت کرد. گفتم قانون کار خودش رو بکنه، ما به مقاومتمون ادامه میدیم.
از اتاق اومدیم بیرون و روسریم رو درآوردم.»

تاریخی از همه ی تصاویر ...
ما را در سایت تاریخی از همه ی تصاویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : menhao بازدید : 87 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 19:20